••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 داوود و بتسامه

حضرت داوود بسیار نماز مى ‏خواند، روزى عرضه داشت: بارالها ابراهیم را بر من برترى دادى و او را خلیل خود كردى، موسى را برترى دادى و او را كلیم خود ساختى. خداى تعالى وحى فرستاد كه اى داوود ما آنان را امتحان كردیم، به امتحاناتى كه تا كنون از تو چنان امتحانى نكرده‏ایم، اگر تو هم بخواهى امتیازى كسب كنى باید به تحمل امتحان تن دردهى. عرضه داشت: مرا هم امتحان كن.پس روزى در حینى كه در محرابش قرار داشت، كبوترى به محرابش افتاد، داوود خواست آن را بگیرد، كبوتر پرواز كرد و بر دریچه محراب نشست. داوود بدانجا رفت تا آن را بگیرد. ناگهان از آنجا نگاهش به همسر« اوریا» فرزند «حیان» افتاد كه مشغول غسل بود. داوود عاشق او شد، و تصمیم گرفت با او ازدواج كند. به همین منظور اوریا را به بعضى از جنگها روانه كرد، و به او دستور داد كه همواره باید پیشاپیش تابوت باشى. اوریا به دستور داوود عمل كرد و كشته شد.بعد از آنكه عده آن زن سرآمد، داوود با وى ازدواج كرد، و از او داراى فرزندى به نام سلیمان شد. روزى كه او در محراب خود مشغول عبادت بود، دو مرد بر او وارد شدند، داوود وحشت كرد. گفتند مترس ما دو نفر متخاصم هستیم كه یكى به دیگرى ستم كرده است. پس یكى از آن دو به دیگرى نگاه كرد و خندید، داوود فهمید كه این دو متخاصم دو فرشته‏اند كه خدا آنان را نزد وى روانه كرده، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بیندازند و او را به خطاى خود متوجه سازند پس حضرت داوود توبه كرد و آن قدر گریست كه از اشك چشم او گندمى آب خورد و رویید.

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,داوود و بتسامه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 12:27 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 جعفر برمکي و عباسه 

(نقل است هارون الرشيد خليفه عباسي خواهري داشت به نام عباسه که بسيار و فراوان او را دوست داشت به گونه اي که دوري از او برايش بسيار سخت بود و همينطور همين حس را به جعفر برمکي وزير و مشاورش را داشت و در مجالس عيش و نوش هر دو در کنار هارون بودند ولي هارون حضور هر دو را در کنار هم به دليل نامحرم بودن نمي توانست تحمل کند بنابراين تصميم گرفت آن دو بين هم ازدواج صوري کنند و از جعفر برمکي سوگند و قول گرفت که هيچوقت به تنهايي با عباسه خواهرش ديدار نکند و با او در زير يه سقف نباشد و فقط حضور هر دو در کنار هم منوط و شرط پيش خليفه باشد و در آن موقع عباسه 42 سال داشت و به قولي پير دختر محسوب مي شد ولي وي زني خوش مشرب و زيبارو و خوش اندام و خوش بيان بود و عاشق جعفر برمکي بود و بعد از ازدواج صوري بين آن دو، اشتياق عباسه به وصال با جعفر برمکي دو چندان و فزوني يافت و به دنبال آن نامه هاي فراواني پر از شوق و ذوق و ميل به جعفر نوشت تا اور را ترغيب به نقض دستور خليفه کند ولي جعفر خلاف قول و وعده اش به خليفه را نمي کرد ولي عباسه با ترفند و نيرنگ و حيله و مکر و به وسيله خريدن و وعده و وعيدهاي زياد به مادر جعفر او را همراه خود ساخت و خود را با آرايش زياد چهره عوض کرد و خود را به جاي کنيزک زيبارو جا زد و مادر جعفر، جعفر را به نيت ديدن و خريدن کنيزک او را پيش عباسه برد و جعفر نيز چون مست بود شب را با کنيزک(عباسه) گذراند و او را نشناخت و بعد از آن نيز عباسه با ترفندهاي ديگر خود را همبستر جعفر کرد و از وي صاحب دو پسر شد ولي خبر را يکي از کنيزان به هارون الرشيد رساند و هارون الرشيد نيز به شدت ناراحت و عصباني شد و دستور قتل جعفر به همراه خادمانشان را داد و برمکيان را قتل و عام کرد و همچنين خواهرش را به همراه پسرانش به قتل رساند) 

 

 
+ نوشته شده در شنبه 8 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,جعفر برمکی و عباسه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 14:59 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 عُروه و عَفرا (از افسانه هاي اعراب)

وقتی پدر عروه درگذشت فرزند صغیرش در دامان عم خود تربیت شد. دختر عم او عفرا همزاد وی بود و این دو کودک همواره با هم بودند. چنان‌که در بینشان الفتی سخت افتاد و عقال (پدر عفرا) همواره عروه را داماد خود می‌خواند. عروه به نزد عمه خود، هند رفت و او را به خواستگاری عفرا فرستاد. مادر عفرا قصد داشت برای رهایی از تهی‌دستی دختر خود را به شویی ثروتمند دهد. عروه برای کسب مال به نزد پسر عم خود که مالدار ری بود، رهسپار شد ولی قبل از رجعت، پدر و مادر عفرا او را به مرد شامی ثروتمند شوی داده و نوید مال بسیار شنیده بودند. سه روز بعد از مزاوجت آهنگ شام کردند و پدر عفرا که از عروه شرم داشت، قبری کهنه را تعمیر کرد و گفت این گور عفرا است و از اهل قبیله نیز خواست تا آن را مکتوم دارند. سرانجام حقیقت حال بر عروه روشن شد، وی به منزل عفرا رفت و در خلوت با وی با شکایت از فراق، به پاکی و حیا گذراند، شوی عفرا آگاه شد و اصرار به اقامت عروه در منزل خود کرد، ولی او رفت و در راه جان سپرد و در وادی القرا (نزدیک مدینه) به خاک سپرده شد.

+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,عروه,عفرا,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی,افسانه, ساعت 21:41 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

رابعه و بکتاش (از افسانه‌های اعراب)

 رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دل‌ها می‌ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دل‌ها می‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش می‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی‌شد و فکر آیندۀ دختر پیوسته رنجورش می‌داشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایستۀ او یافتی خوددانی تا به هر راهی که می‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزۀ بهاری حکایت از شور جوانی می‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن می‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می‌گذشت و از ادب سر بر نمی‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همۀ آن‌ها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌داشت؛ نگهبان گنج‌های شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه‌گری می‌کرد؛ گاه به چهره‌ای گلگون از مستی می‌گساری می‌کرد و گاه رباب می‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر می‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز می‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می‌گریست و دلش چون شمع می‌گداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان‌درمان هم از جانان پذیردرابعه دایه‌ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌گری و نرمی و گرمی پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت:

چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش می‌ندانم
سخن چون می‌توان زان سرو من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌ای نوشت:
الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجایی
بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگر آئی به دستم باز رستم و گرنه می‌روم هر جا که هستم
به هر انگشت در گیرم چراغی ترا می‌جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سال‌ها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها می‌ساخت و به سوی دلبر می‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر می‌شد. مدت‌ها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:
که هان ای بی‌ادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من
عاشق ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دل‌فروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم می‌فرستی و دیوانه‌ام می کنی و اکنون روی می‌پوشی و چون بیگانگان از خود می‌رانیم؟»دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌دانی که آتشی که در دلم زبانه می‌کشد و هستیم را خاکستر می‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیدۀ من طالب هوس‌های پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانۀ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه‌ام دور شوی.»
پس از این سخن، رفت و غلام را شیفته‌تر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن‌ها می گشت و می خواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی
چون دریافت که برادرش شعرش را می‌شنود کلمۀ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش می‌آورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بی‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌زد و دلاوری‌ها می‌نمود. سرانجام چشم‌زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشیده‌ای سواره پیش‌صف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دل‌ها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی‌شتافتند دیاری در شهر باقی نمی‌ماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه ای به او نوشت:
چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگون‌تر
همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش که از پس می‌ندانم راه و از پیش
اگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دوری
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:
که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد» بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاس‌گذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌ای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندۀ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بی‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بی‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن می‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه‌ای می‌گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.بکتاش نامه‌های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همۀ این ها چنان او را می‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش می‌رفت و دورش را فرامی‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌برد و غزل‌های پر سوز بر دیوار نقش می‌کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌شد چهره‌اش بی‌رنگ می‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه‌پیکر چون پاره‌ای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:
نگارا بی تو چشمم چشمه‌سار است همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی
چو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیی بر تابه آخر نمی‌آیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.
نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه.
+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,رابعه و بکتاش,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 20:31 توسط آزاده یاسینی